داستان
در نگاه حیوان گنگ , سخنی است که روح حکیم آن را می فهمد
در یکی از شبها احساسم بر عقلم غلبه کرد و روبروی خانه ای نیمه ویران در اطراف شهر ایستادم و سگی لاغر و رنجور دیدم که بر روی خاکستر دراز کشیده بود در حالیکه با نا امیدی و اندوه به غروب خورشید می نگریست . گویی می دانست خورشید می خواهد نفس های گرمش را از آن مکان دورافتاده و مهجور بستاند لذا با چشمانی اشک آلود با خورشید وداع کرد .
داستان
سه روز پس از تولدم در حالی که در گهواره ی ابریشمی دراز کشیده بودمو با تعجب به جهان تازه ی اطرافم می نگریستم و دست و پا می زدم،مادرم از دایه پرسید:امروز فرزندم چطور است؟
ادامه مطلب ...دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت
و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش
عاشقانه
دلم کاردست است! خودم بافتمش، تارش را ازسکوت،
پودش را ازتنهایی... همین است که خریدارندارد...