ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
داستان
در نگاه حیوان گنگ , سخنی است که روح حکیم آن را می فهمد
در یکی از شبها احساسم بر عقلم غلبه کرد و روبروی خانه ای نیمه ویران در اطراف شهر ایستادم و سگی لاغر و رنجور دیدم که بر روی خاکستر دراز کشیده بود در حالیکه با نا امیدی و اندوه به غروب خورشید می نگریست . گویی می دانست خورشید می خواهد نفس های گرمش را از آن مکان دورافتاده و مهجور بستاند لذا با چشمانی اشک آلود با خورشید وداع کرد .
داستان
سه روز پس از تولدم در حالی که در گهواره ی ابریشمی دراز کشیده بودمو با تعجب به جهان تازه ی اطرافم می نگریستم و دست و پا می زدم،مادرم از دایه پرسید:امروز فرزندم چطور است؟
ادامه مطلب ...