آوش

آوش

سایت تفریحی و سرگرمی همه چیز درهم
آوش

آوش

سایت تفریحی و سرگرمی همه چیز درهم

داستان

داستان


داستان,عکس


سه روز پس از تولدم در حالی که در گهواره ی ابریشمی دراز کشیده بودمو با تعجب به جهان تازه ی اطرافم می نگریستم و دست و پا می زدم،مادرم از دایه پرسید:امروز فرزندم چطور است؟

دایه پاسخ داد :او خوب است.سه بار به او شیر دادم و تاکنون نوزادی به شادابی و سر حالی او ندیده بودم.چون این سخن را شنیدم بر خشمم افزوده شد و فریاد زدم و گفتم:مادر،سخن او را باور نکن، زیرا رختخوابم خشن است و مزه ی شیری که خوردم بسیار تلخ بودو بوی سینه اش در مشامم بیزار کننده است اما مادرم زبانم را نفهمید و دایه نیز سخن مرا نفهمید زیرا من با زبان جهانی که از آن آمده بودم با آنان صحبت میکردم.

در بیست ویکمین روز تولد من ،یعنی روزی که می خواستندمرا غسل تعمید دهند،کشیش به مادرم  گفت خانم من به شما تبریک می گویم زیرا فرزند تو یک مسیحی متولد شده است.با تعجب به کشیش گفتم:اگر راست می گویی مادرتو در آسمانها به خاطرت بسیار بدبخت و غمگین است زیرا تو یک مسیحی متولد نشده ای .کشیش زبان مرا نفهمید.

هفت ماه گذشت. فالگیری به صورتم نگاه کرد و به مادرم گفت: فرزندتو در آینده رهبر بزرگی خواهد شد و مردم از او پیروی خواهند کرد.با صدای بلندی فریاد زدم و گفتم: این پیشگویی دروغ محض استزیرا من از خود آگاهم و یقین دارم که در آینده موسقی دان خواهم شد.

اما این بار کسی هم زبان مرا درک نکرد و از این بابت شگفت زده شدم.سالها گذشت و من یک موسیقی دان شدم و همان فالگیر را دیدم و او به من گفت من همان زمان هم به مادرت گفتم که تو موسیقی دان می شوی


و من دروغ او را  باور کردم زیرا من هم دیگر زبان کودکی ام را فراموش کرده بودم



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.