زین گونه ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
به نام ایزد
یک دو حرفی مانده است اندر دلم,گویم یا نگویم
چون سزاوارش ببینم ترسم آخر,گویم یا نگویم
شعر دلتنکی من
......
نگاهم را به تو دادم شبی دانی چرا آخر
که از شرم دید او شود راحتت خاطر
نداشتی پاس آنرا کردی خرابش
ازآن شرم نگاه چه ماندست بجا آخر
........
خط خطیهای دلم
باز امشب قرارم بود با یار
که گیرد این دل در سینه قرار
یارمرا تنهای تنها بگذاشت و گذشت
ای خدا کو بهر این دل دلدار
شاعر:پرنسس