تخت جمشید
خرابه های تخت جمشید را در می نوردم ،
صدای چکاچاک شمشیرها از فراز تاریخ بگوشم می رسد ،
پرده های سرخ وبلند سرسراها را کنار میزنم ،
جامهای شراب را که سرکشیده می شوند می بینم ،
شکوه وعظمت کورش وداریوش را لمس می کنم ،
اسکندر را معشوقه در بغل ، بر فراز آتشها نظاره می کنم ،
کوههای سر بفلک کشیده و دشتهای وسیع هنوز
پا برجاست کودکی جیغ می کشد !
دندانهایم را بروی هم می فشارم ...
تف به تو تاریخ که خیلی بی رحمی چه برایمان گذاشتی ؟
مشتی خرابه ؟
من به عظمت ایران می اندیشم !
اگر چه آرش گمنام و درنهانها ، نهان است !